- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه محرم
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه صفر
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه ربیع الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الأول
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه جمادی الثانی
- مناسبتها، وقایع و اعمال ماه رجب
- سایت قرآنی تنـــــزیل
- سایت مقام معظم رهبری
- سایت آیت الله مکارم شیرازی
- سایت آیت الله نوری همدانی
- سایت آیت الله فاضل لنکرانی
- سایت آیت الله سیستانی
شهادت فرزندان عبدالله بن جعفر ( حضرت زینب)
گفتن از زینب و عشقش به تو کار زهراست زینبی که همـۀ دار و ندار زهـراست پـرورش یافـتـۀ باغ و بهار زهراست باعث فخـر همه ایل و تـبار زهراست عـمّه نه؛ مادر سادات پس از زهرا اوست هیچ کـس ثـانـی زهـرا نـشود، تنهـا اوست خواهرت هست و بر این فیض مباهات کند همه را مست خودش وقت مناجات کند قـبـل تـکـبـیـر اذان با تو مـلاقـات کند بهتر از حضرت عباس مـواسات کـند شـیـر زن نه به خـدا خالـق غـیـرت زینب حـافـظ خـانـۀ تــوحــیــد و امـامـت زیـنـب نشر این عشق فقط از کرم زینب توست عاشـقی مشق شده با قلم زینب توست هرچه غم در دل ما هست غم زینب توست سرّ تربت که شفا از قدم زینب توست کــربــلا جـلــوهگـهِ مـحــتــرم زیـنـب شـد پـیــشتـر از حــرم تـو حـــرم زیـنـب شـد آمـده تـا که دوبـاره هـمه را مـات کند اینکه پیش از همه عاشق شده اثبات کند نـذر اولاد تـو یک قـافـله سـادات کـند تو دهی اذن و بر این اذن مباهات کند نـه نـگــو ورنـه قـسـم بـر لـب زیـنـب آیـد نــام زهــرا بـبـرد تـا کـه گــره بـگــشـایـد این دو یوسف دو غلام علی اکبر هستند این دو تا آبروی عـترت جعـفر هستند آشـنـا بـا هـمـه آیـات مـطـهـر هـستـند تـربیـت یـافـتـۀ سـاقـی لـشـگـر هستند این جگـرگوشه و آن پـارهتن زینب توست این حسین و دگری هم حسن زینب توست حرمله کو که سهشعبه به کمان بگذارد کو سنان نیزه به جسم دو جوان بگذارد شمـر کو پـا به روی سینهشان بگذارد سـرشـان را ببرد روی سنـان بگـذارد تـنِشـان را بـه سُـم مـرکـبــشـان بـسـپـارد تا کـه دست از سـر تو قـوم لعـیـن بردارد
: امتیاز
|
شهادت فرزندان عبدالله بن جعفر ( ترسیم حالات حضرت زینب)
شكوهِ عاطفه را بینِ معجـرش میبرد دعـایِ قـافـلهای در پیِ سـرش میبرد به سمتِ قبله گرفته قـنـوتی از حاجت در آرزویِ اجابت به مَحضَرش میبرد غزل غزل و تَصَدَّق عَلَیَّ میخواند و به شوقِ آتش و پروانگی پرش میبرد در اوجِ مادریش هاجری دو اسماعیل برایِ فِـدیـه شدن پـایِ دلبـرش میبرد دو ماه پـارۀ خیمه، دو تا جگـر گوشه به پـای بـوسیِ آقا و سـرورش میبرد اگـر خـدای نكـرده گره به كـار افـتـاد گره به رو سریش حرزِ مادرش میبرد كـمی تسلی خـاطر به رسمِ هـمـدردی برایِ داغِ جگـرسـوزِ اكـبرش میبرد نخـواست شـاهـدِ شـرمِ بـرادرش باشد میانِ خیمه به زانویِ غم سرش میبرد كشید چادرِ خود را به صورت و در دل به آه، حسرتِ سروِ صنوبرش میبرد نـدیـد ایـنـكـه چـگـونـه حـسـیـن قـرآنِ ورق ورق شده از چنگِ لشكرش میبرد میانِ هـلهـلـهها تا شـعـاعِ چـندین متر هر آنچه ریخت از آن دو كبوترش میبرد ندید با چه دلی یك تـنه به دارُ الحَـرب به رویِ دست دو تا یاسِ پرپرش میبرد نـدوخت چَشم به چَـشمِ حسین تا وقتی نگاهش از سرِ نِی جان ز پیكرش میبرد چقدر صبر و تحمل، چه عزتِ نفـسی كه داغِ قافله بر قلبِ مضطرش میبرد
: امتیاز
|
زبانحال محمد و عون بن عبدالله با سیدالشهدا علیه السلام
بعد از علی اکبر عوض شد کربلایت حتی عوض شد نـالههایت گـریههایت غـیـر از زمـانـی که رقـیـه پیشت آمد کـمتـر شنـیـد اهل حـرم حـتی صدایت دیدی سکوت تو حرم را زیر و رو کرد دایی مگـر مُـردند خـواهـر زادههایت اصـلا خــدا مــا را بــرایـت آفــریــده تـا کـه کـنـد مـا را فـدای خـاک پـایت مـادر درون خـیـمۀ خود بغـض کرده میترسد اینکه رد کـنی ما را، فـدایت زهـرا به اسـتـقـبـال ما میآیـد امـروز به شـرط اینکه پـشت ما باشد دعـایت وقـتـی بـنـا بـاشد غـریـبـی ات بـبـیـنیم بهتر همان که جـان دهیم اینجا برایت حـج تو با قـربـانـی ما عـاشقـانه است مـا را پـذیــرا بـاش مـولا در مـنـایـت دایی حسین انگار دیگر مهلـتی نیست دیـدار بـعـدی روی نـیـزه در هـوایـت
: امتیاز
|
شهادت عون و محمد فرزندان عبدالله بن جعفر و حضرت زینب
لشکر کوفه به میدان دو برادر میدید کـربلا بار دگر عرصۀ محشر میدید وقت تکـبـیـر شد و گـفت که ماشـاالله پـسـر فـاطـمـه رزم دو دلاور مـیدیـد بیـن مـیـدان بـلا رزم نـمـایـان کـردند رزمشان کاش که میشد خود مادر میدید عاقبت هر دو نفر را به دم تـیـغ زدند بدنی داشت به خود زخم مکرر میدید بیهوا نیزه تنی را به زمین دوخت و رفت حنجری داشت به خود تیغۀ خنجر میدید کاکل هر دو به دستان حـرامی ها بود دو بدن داشت به خود زخم برابر میدید چشم ارباب پس از اکبر و قاسم به زمین بار دیگر دو بدن پاره و بیسر میدید خونجگر بین حرم مادرشان بیتاب است شد دلش قرص که هم پای غم ارباب است
: امتیاز
|
زبانحال حضرت زینب در شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
آخر کمی بخـواب چرا گریه میکنی با سیـنـۀ کـبـاب چـرا گـریه میکـنی با نـاله نبـض تو چـقـدر کُـنـد میزند با بغـض در گـلـو نفـست تُـند میزند آه ای رقـیـه، جان من آرام گریه کن آهسته در سکـوت دل شـام گریه کن با گریههای خویش قیامت به پا مکن با نـاله اینـقـدر پـدرت را صدا مکـن تـرسـم برای گـریۀ تو سـر بیـاورنـد این جـان مانده را ز تنت در بیاورند ای وای من که محشر کبرا شروع شد بار دگر قـیـامت عـظـمی شروع شد آرام شـو ز گریه و شیون رقیه جان بابا رسیـده با سـر بی تن رقـیه جان روپوش را ز چهرۀ بابا تو پس بزن جانت به لب رسیده شمرده نفس بزن از گریههای خویش به بابا سخن بگو از آنچه دیدهای تو به صحرا سخن بگو یکدم به سیل اشک روانت امان مده رخـسـارۀ کـبـود بـه بـابـا نـشان مـده بوسه زدی به لعل لب از جا بلند شو دیگـر بس است دیـدن بـابـا بلـنـد شو عـمّه چرا صدای تو دیگـر نمیرسد غمنالهات به گوش من آخر نمیرسد عطر گلی شنیدی و بیهوش گشتهای حرفی نمیزنی و تو خاموش گشتهای در گوش باب خویش چه گفتی که پر زدی ما را گـذاشـتی و تو سـاز سفـر زدی پرپر شدی و طاقـت هجـران نداشتی بر روی داغ های دلـم غـم گـذاشتـی بگـذار تا بگـریم و کـوته سخـن کـنم این نیمه شب برای تو فکر کـفن کنم بر دوش اهـلـبـیت سه ساله بـلـند شد خـاموش شد«وفایی» و ناله بلند شد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
با لب تـشنـه نـگـاهـی پُـر تـمـنّـا میرود ساحـل چشمی به استـقـبال دريـا میرود دلشكسته تر ز هركس میشود خورشيد و ماه يك ستـاره از مـدار كهـكـشان تا میرود منتظـر در لحـظههای احـتضارم ماندهام در دلـم شـوق وصالت را سراسر داشتم آرزوهـای قـشنـگـی با تو در سر داشتـم مانده از تو يك سری، آن هم به دامان میرسد پـا بـه پـايت با مـشـقـت تا خـرابـه آمـدم بـودی اما غـرق غـربت تا خـرابـه آمدم غیر نامت هیچکس نشنیده از من یک كلام
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
از آن طرف قمرش روی نیزه کامل شد از این طرف سرت از روی نیزه نازل شد غـروب روز دهــم بـود عــمـهام افـتـاد عـبـای خـونی تـو تـا به دوش قـاتـل شد تـمـام اهـل حـرم را سـوار مـحـمـل کرد عـمو نبود... پدر، کارِ عـمّه مشکـل شد میان کـوفـه همه زیـر لب به هم گـفـتند: عـقـیـلـه هـمسـفـر مـشـتـی از اراذل شد تـمـام دشت بهـم ریـخـت آن زمـانـی که نگاهت از روی نی سوی عمه مایل شد چکید خون سرت، خواهرت دلش خون شد گواه این سخنم خون و چوبِ محـمل شد به جای تک تک ما عمه کعب نی خورده برای تک تک ما مثـل شـیـر حـائـل شد خـدا کـند که پـدر جـان نـدیـده بـاشی تو چگونه دخـتـر حـیـدر به شـام داخـل شد هـزار خـطبـۀ قـرّاء خـوانـده خـواهر تو جواب این همه خطبه فقط کف و کِل شد عـقـیله، کـعـبـۀ غـم، قـبـلةُ البـرایـا* بود ز اشک نیمه شبش خاک دشت ها گِل شد مـیـان نـافـلـههـا یـاد مــادرش مـیکــرد هـمیـشـه روضـۀ او بـرکـت نـوافـل شـد اگرکه پیـر شدم، عـمّـهام مـقـصر نیست گـمان نکـن که دمی از رقـیه غـافـل شد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
در میان میکـده ساغر به دردم میخورد باده وقتی میشود کوثر به دردم میخورد دستهای خالیام خالی بماند بهـتر است این که هستم پیش تو نوکر به دردم میخورد گریه وقـتی میکـنم زهـرا دعـایم میکند پس محرم چشمهای تَر به دردم میخورد خوب میدانم که در تاریکی قبرم،حسین دستـمال گـریهام آخـر به دردم میخـورد بیخـیـال نـسخـههای بـیدوای این و آن بوسه بر شش گوشهات بهتر به دردم میخورد دخترت وقتی بخواهد خاک چادر پارهاش بیشتر از کیسههای زر به دردم میخورد دخترِ زهرا، خودش زهراست ثابت میکند دستهای کوچکش محشر به دردم میخورد گـفـت:بـابـا، از تـمـام یـادگـاریهـای تـو چـادر و سجـادۀ مـادر به دردم میخورد آسـتـیـن پــارهام را نـخنــمـاتـر کـردهانـد حرف سوغاتی شده معجر به دردم میخورد مُردم و زنده شدم در کاخ مثل خواهرت دشمن تو گفت این دختر به دردم میخورد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها
من سـه سـالـه سـنـد ظـلـم به آل اللهـم آســمـان عـلـی و آل عـلــی را مـاهــم بـی سبب نیست اگـر راه به دلهـا بُردم عشق را ارثیه از حضرت زهرا بُردم نوۀ حیدرم و در رگ من خون علیست این بزرگی و شجاعت همه مرهون علیست من همانم که ز اشکم به فلک ولوله بود پای من بسته به زنجیر غم و سلسله بود من هـمانم که زدم نـاله و کردم فـریاد آبـروی اموی پیـش هـمه رفـت به باد عـشـق را با هـنر گـریـهام آمیـخـتـهام شـام را بر سـر کـفّـار فـرو ریخـتـهام باب حاجات شدم جود و کرم کار من است عمویم حضرت عباس نگهدار من است شیعیان در تب و تابند علی جان مددی غیرت شیعه شده غیرت حجربنعدی سخـن از نسل یـزیـد بن مـعـاویه شده پـای یک عـدۀ کم، باز به سوریه شده یادشان رفته که کاخ اموی گشت خراب یادشان رفته شکست علوی بود سراب شام، امروز اگر صحنۀ درگیری هاست مُنجر، این قصّه به سر کوبیِ تکفیری هاست وای اگر باز، رگ حـیـدریم برخـیـزد باز، شامات به یک لحظه بهم میریزد بـرسـانـیـد به گـوش سلـفـیهـا سخـنـم که عـلـمـدار دفـاع از حـرم عـمّـه منم عمه خود فاتح میدان عراق و شام است فکر فتح حرمش فکر و خیالی خام است عمویم حضرت عباس به ما حساس است چـارۀ کـار به دست قـلـم عـباس است شیعه تا هست کسی قصد تـقـابل نکند ایـستـادیـم، بگـو فـکـر چـپـاول نـکـنـد پـرچم گـنـبـد عـمّـه همۀ عزت ماست نام عـبـاس که آیـد سنـد قـدرت ماست کور خواندند، حرم جای حرامیهانیست یک اشاره که کند حضرت سقّا کافیست
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
نـفـس در سـیـنـه از آهـم شـرر شد تـمـام قـوت مـن، خـون جـگـر شـد چه ایّامی که از شب، تـیـرهتر بود چه شبهایی، که با هجرت سحر شد چه سود از گریه، هر چه گریه کردم شـرار دل، ز اشـکـم بـیـشـتـر شـد تـن صـد پـارهات در کـربـلا مـانـد سرت بر نیـزه با من، هـمسـفـر شد خــمــیـدم، در سـنـیـن خــردسـالـی بـه طـفـلـی، قـسمتـم، داغ پـدر شـد لب من از عـطـش، خـشکـیـده بـابا چـرا چـشمـان تو از گـریه تر شد؟ زبـان عـمّـه، شـمـشیـر عـلـی بـود ولـی او بـر دفــاع مـن، سـپــر شـد نـگـه کــردم به رگهـای گـلـویـت از ایـن دیـدار، داغــم تـازهتـر شـد اجـل، جــام وصـال آورده بـر مـن خـدا را شکر، هجـرانت به سر شد ســرشـک دوســتــانــم، دانــهدانــه تـمـام نـخـل «میـثـم» را ثـمـر شـد
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
جسمم ضعیف و روحم، سرگرمِ بالُبال است دور فراق طی شد، امشب، شبِ وصال است تا یـافـتـم طبـق را، دیـدم جـمـال حـق را باید به سجده افتم، این وجه ذوالجلال است هنگام شب، که دیده، خورشید در خرابه؟ این قرص آفتاب است یا ماه، یا هلال است؟ اکـنـون که یـارم آمـد، از ره نـگـارم آمد هم ماندنم حرام است، هم رفتنم، حلال است افـتادم از صدا و، سر مـانـده روی قـلـبم جانم، ز دست رفت و، چشمم بر این جمال است سـر روی سیـنـۀ من، مـانند سـورۀ نـور تن، از سم ستوران، قـرآنِ پـایـمال است عـمر سهسالۀ من، کـوتاه بود، چون گـل دوران انتـظارم، هر دم هـزارسال است هر شب، به خواب دیدم، جان دادنِ خودم را امشب، شهادت من، نه خواب، نه خیال است
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
با سر رسیدهای بگو از پیکری که نیست از مصحف ورق ورق و پرپری که نیست شبها که سر به سردی این خاک مینهم کو دست مهـربان نـوازشگـری که نیست بـایـد بــرای شـسـتـن گــل زخـمهـای تـو باشد گلاب و زمزمی و کوثری که نیست ای قــاری شـکـسـتـه دل رأس نـیـزه هـا! شایسته بود شـأن تو را منـبری که نیست آزاد شـد شـریـعـه هـمـان عـصر واقـعـه یادش به خـیر ساقـی آب آوری که نیست تشخیص چشم های تو در این شب کـبود میخواست روشنایی چشم تری که نیست دستی کـشید عمه به این پلکها و گفـت: حالا شدی شبـیه همـان مـادری که نیست حـتـی صـبـور قـافـلـه بـیصبـر میشـود با خاطرات خستهترین دختری که نیست
: امتیاز
|
زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها با سر سیدالشهدا علیه السلام
قـلبـم شکـستـه امـا؛ انـدازۀ سـرت نـه آشـفـتـه دیـده بـودم مانـند پـیکـرت نـه تا شام غصه خوردم با تو ولی نگفـتم ای كاش ساقیات بود اینجا و خواهرت نه پـای تو ایـستـادم وقـتی هـمه نـشستـند پایت هـمه نـشستـنـد سرو تـناورت نه یك كـربـلا برایت تا كوفه گریه كردم در اشك دیده بودم در خون شناورت نه از ابـرهـا گـذشتـیـم بـا كـاروان گـریه چشم همه سبك شد چشمان دخترت نه در خواب پـر گرفتم ای ماه مِه گرفته تا عـرش دیـده بودم بـالای منـبرت نه بیـن صفـای آهـت تـا مـروۀ نـگـاهـت عـالـم دویـده اما هـمـپای هـاجـرت نه
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها
از وقـار عـمهجان خود حجـاب آموخته او مـؤدّب بـودنش را از ربـاب آموخته با دو دست بسته تا شامات را یکسر گرفت رزم را از فـاطمه، از بوتـراب آموخته چـشـم بـارانـی او آمـوزگـار اشـک بود گریه کردن برلبت را او به آب آموخته زلـفـهـایت را ورق میـزد شبیه مـقـتـلی روضه را از زخم جلد این کتاب آموخته جمع زد زخم تو را با زخمهای مادرت با شمـارش کـردن آنهـا حـساب آموخته چشم بیدار شبش را چشم زد شام حسود پلکهایش چند روزی هست خواب آموخته زلف تو گفت از سرِ نی؛ دخترت آتش گرفت سـوخـتن را پا به پـایش آفـتـاب آموخته گاه باید که ادب از بیادب آموخت، پس بوسه را از چوب در بزم شراب آموخته
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت حُر علیه السلام
دلی که مست نگـار است پَـر نمیخواهد تنی که وقف عزیز است، سر نمیخواهد اگر به حـاجـت تـوبه، به این در آمـدهای بخـواه از خـود اربـاب، در نمیخـواهـد رسیدنِ به حـقـیقـت نخست از ادب است ادب نـهـایـت راه و سـفــر نـمـیخـواهـد اگر که حُر شده باشی به یک نگاه رحیم دگر ز خـیـمه مستـان حـذر نمیخـواهـد و حُر به مرحله جـویان توبه ثـابت کرد نجـات، جـز ادب و چـشم تر نمیخـواهد و توبه، حاصل حُبِّ به آل فـاطـمه است از این مـسیـر، مـسیـر دگـر نمیخـواهد فـــدای مــرحــمــت خـــانـــوادۀ زهـــرا که بـازگـشت به آنهـا خـبـر نمیخـواهـد هـمـیـن کـه آمـدهای زیـر خـیـمـه غـم او بـرای تــوبـه مـسـیـر دگـر نـمیخـواهـد
: امتیاز
|
مدح و شهادت حبیب ابن مظاهر
در عشق بازی از طفولیت نجیب است یار غـریـبی های مـولای غـریـب است یک بار هم در کودکی جان داده بهرش او زنده با انفاس یار و بوی سیب است این پیـر میدان دار مستان در حـقـیـقـت بیمارعشق است و حسین او را طبیب است او مــزّۀ مُــردن بــرایـش را چــشـیــده حالا چنین در کنج میدان بی شکیب است مـوی سـفـیـدش تـشنـۀ خون است آری او دومین تصویر از شیب الخضیب است پیراست اما شیر، پیرش هم شجاع است این عـاشق دلـداه عـنـوانش حبیب است در کوی رندان پیش افتاده است در عشق در سر هـوای یـاری خـدّالـتـریب است خونین شدن در مسلخ دلدار عشق است بی جامه بودن حُسن یک جسم سلیب است از بــیــن زوار حـــریـــم شــاه او هــم از این شکوه عشق بازی با نصیب است
: امتیاز
|
مدح و شهادت حبیب ابن مظاهر
چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد سر پیری عجب شوری است در چشمانت ای مومن! جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی کشیدی تیغ بی تردید تا خط و نشان باشد کمر خم کرده بودی فکر می کردند از پیری است چنان تیری شدی، جَستی، که پنداری کمان باشد تو آن کوه کهنسالی که می گفتند خاموش است دهان وا کردی و دریافتند آتـشفـشان باشد تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری نمک گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست «حبیب» است آن که پای دوستی تا پای جان باشد
: امتیاز
|
زبانحال حُر به سیدالشهدا علیه السلام
یـوسف زهـرا! ز شما پُر شدم تـا که اسیـر تو شـدم حُـر شدم آمــدهام تـا کـه قــبــولـم کــنـی خــاک ره آل رســولــم کــنـی
: امتیاز
|
زبانحال حُر به سیدالشهدا علیه السلام
یوسف فـاطمه من حُـر گـنه کـار توأم از دو عـالـم شده آزاد و گـرفـتار توأم تو به لطف و کرم خویش خریدار منی من به جرم و گنه خویش خریدار توأم با چه رویی به تو رو آورم ای روی خدا هـمـه دانـنـد که مـن بـاعث آزار توأم جان ناقـابـل من گشته کـلافی به کـفـم کمتـرین مشتری عـشق به بازار توأم تا لب خشک تو دیدم جگرم سوخت حسین من جـگـر سوخـتۀ آه شـرر بـار تـوأم دوش اگر عبد خطاکار تو بودم، العفو! نـگـهـم کن که دگـر یـار فـداکـار توأم پا به سـرداری لشکـر زدم و برگـشتم جـان نـثـار ره عـبـاس عـلـمـدار تـوأم دسته گل ساختم از اشک و نهادم روی چشم تا صف حشر خجل از گل رخسار توأم چه برانی، چه بخوانی، در دیگر نزنم چه کنم خارم و وابسته به گلزار توأم میثم از سوز جگر گوی که از سوز جگر شـرر شعـر تـو و دفـتـر اشعـار تـوأم
: امتیاز
|
مدح و شهادت حضرت حُر علیه السلام
دیـد خـود را در کـنـار نـور و نـار بـا خـدا و بـا هـوی در گـیـر و دار گفـت از چه زار و در وا مانـدهای کـاروان راهـی و در جـا مـانـدهای نیست این در بـسته راهت میدهند دو جهـان با یک نگـاهـت میدهـند غرقه خود را دید و از بهـر حـیات دست و پا زد سـوی کـشتی نجـات تـائــبـم بـگــشـا بـه رویــم بـاب را دوسـت مــیدارد خـــدا تـــوّاب را ای ســراپــا آبــرو خــاکـم بـه سـر پـیــش زهـــرا آبــرویــم را مــبــر بعد از این خشکیده بر لب خـنـدهام بـسکـه از طـفـلان تـو شــرمـنـدهام مــهــربــان آلــودهام پــاکــم نـــمــا زیــر پــای زیـنــبـت خــاکــم نــمـا دیـد حُـر از پـای تـا سـر حُـر شـده سنگ جـسته گـوهـر خـود، دُر شده رو به سـویش کـرد شـاه عـالـمـیـن گـفت با حُـر اینچـنین مـولا حـسین با سپـاهت راه، سـدّ کـردی بـه من نیـستی بـد گر چه بـد کردی به من تـو نـبــودی قـلـب پُــر غــم داشـتـم در سـپـاهـم حُـر تـو را کـم داشـتـم مـا پــی امــداد تـو بـر خــواسـتـیـم گر تو پیـوستـی به ما، ما خواستـیم عـذر کمتـر جو که در این بـارگـاه عــفـو مـیگـردد بـه دنـبـال گــنــاه تـــوبـــه را مـــا یـــاد آدم دادهایـــم مـا بــرائـت را بـه مــریـم دادهایــم مُـرده را ما خـود مسیـحـا میکـنیم درد را عــیــن مـــداوا مــیکـنــیـم نـیـسـتی در بین مـا دیگـر غـریـب دوست مـیدارم تو را مثـل حـبـیب سربلـندی خصم دون پستـت گرفت خـاک پـای مــادرم دستـت گـرفـت گر چـه صد جـرم عـظـیم آوردهای غــم مخـور رو بر كـریـم آوردهای آب از سـر چـشـمـۀ تـو گــل نـبـود سركـشی از نـفـس بود از دل نبـود تـو بـدی كـردی، ولـی بـد نـیـسـتـی خـوب دادی امـتـحـان رد نـیـسـتـی گـفـت مـس رفـتم طـلا بر گـشتـهام نـه طـلا بـل کــیـمــیـا بـر گـشـتـهام از درش اکــســیـر اعــظـم یافــتــم یـک نـگـه کـرد و دو عـالـم یـافـتـم از مــیـان خــیــمـههــای بــوتـراب یـک صــدا مـیآیــد آنهــم آب آب من نه باکم از هـزاران لشکر است ترس من از اشک چشم اصغر است
: امتیاز
|
زبانحال حُر به سیدالشهدا علیه السلام
گرچه خارم ای گل زهرا تو دستم را بگیر من که افتادم زغم ازپا تو دستم را بگیر مـن بـه امـیـد نــگـاه رحــمـت تـو آمـدم قطرۀ ناچیزم ای دریا تو دستم را بگـیر چکمه های خویش را بر گردنم آویخـتـم کن نظر یک لحظه حالم را تو دستم را بگیر سر به خـاک آستـانت میگـذارم یاحسین برنمیدارم سراز اینجا تو دستم را بگیر گر رهت را بستم و قلب تو را بشکستهام آمدم شرمنده ای مـولا تو دستم را بگـیر دستگیری از ز پا افـتادگان کار شماست من کنون افتادهام از پا تو دستم را بگیر گرنگیری دست این افتاده را ای وای من هست اینک روز واویلا تو دستم را بگیر من امیری را رها کردم که گردم بندهات بی کس و تنهایم و تنها تو دستم را بگیر ای که فطرس را تو بخشیدی نجات از بند غم من گرفتارم دراین صحرا تو دستم را بگیر مُحـرم این کعـبۀ ایـمان و عـزّت گشتهام شستهام دست ازهمه دنیا تو دستم را بگیر نیست جزتو بهر من امروز مصباح الهدا ای چراغ روشن فردا تو دستم را بگـیر بهترین ره تا خدا رفتن ره مهر شماست ای حبیب ربی الاعلی تو دستم را بگـیر دوست دارم تا کنم جـان را نـثار راه تو درفضای گرم عاشورا تو دستم را بگیر عبد تو شد حُر وفائی تاکه عبد حُر شود جان حُر ای مهربان مولا تو دستم را بگیر
: امتیاز
|